می بارم تا نفرتم در شمایلت تبخیر شود

آنجا كه تو ايستاده اي قلب زمان است
و اين جا كه منم چشم زمين
بهانه اي نداشتم جز چشم تو كه آن هم
به خواب بركه اي رفت
كه كبوتري تشنه
تمام آبش را به جرعه اي نوشيد
از حاشيه ي نياز من گذشتي
به من آموخته اند كه رو به روي چشم تو بنشينم
و شب را براي پرنده اي لال
تا به صبح آواز بخوانم
هيچ شاعري به نقش پرنده اي
كه از لابه لاي خط هاي پيشانيت
پرواز مي كند اشاره اي نكرد
بهاي نا چيز حادثه اي بودم
اين سايه ي كسي ست
كه بسته شده در زير تيره ترين عقربه ي سكوت
و چشم دوخته به دستگيره ي تمام در هاي بسته ي جهان
اي كاش مي شد راهي ساخت از صبح
و همه ي خواب هاي جهان را به هم وصله كرد
آن جا كه تاريكي زبان كوچكي مي شود
در گام دريده ي غروب
دل به پا بايد سپرد نه به راه
پنجره اي كه نام كوچه را مي دانست
هجاي رفتن را از صداي پايم ربود
دست هاي كوچه ي وحشت
در زير چانه هاي درهاي بسته
كسي به فكر ترك بن بست نيست
همه ساكن كوچه ي ترس شده اند
تمام گمشدگي خويش را دويده اي
ضجه ي پاهايت
هنوز گوش جاده ها را خراش مي دهد
تبسم مردمكانت خالي از نگاه نمي شود
عشق زير پلك مهتابيت به خواب مي رود
مي بارم تا نفرتم در شمايلت تبخير شود!
«كريم مبشري عضو انجمن بامداد»

برگرفته از سایت حقوق معلم و کارگر


موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:شعر،حقوق معلم و کارگر،کریم مبشری،گروه ادبیات فارسی فارسان, | 12:47 | گروه ادبیات فارسی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد